محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

جاده سبز رویاها

حمام کردن محمدپارسا

حمام کردن اقاپارسا بردمت حمام وقبل ازاینکه بشورمت چندتا ازت عکس گرفتم. قربون خندیدنت مامان بره تعجب کردی!!!!!! وای که چفدر خوردنی هستی. بعدازحمام کردن لباسات روپوشوندم وقتی ازحمام میای بیرون خیلی خسته ای وزودبه خواب می ری ...
30 دی 1391

اولین شب یلدای محمدپارسای مامان

محمدپارسا وشب یلدا امسال اولین شب یلدادرکنار محمدپارسا همگی خونه باباحسین ومامانی جمع شدیم واولین شب یلدای محمدپارسا رو جشن گرفتیم واین عکس هایادگاری ازاین شب باگوشی دایی رضا گرفته شده. قربون چشمات برم که داره به دوربین نگاه میکنه اناروهندوانه شب یلدا دایی جون این قدرعکس نگیر خواهش میکنم محمدپارسا جونم همگی دوستت داریم عسلم عمرت به بلندی صدشب یلدا کلی عکس گرفتیم وشب خوبی بود. راستی مامانی طبق یک پیش بینی قدیمی وغلط قرار بود امشب اخرین شب زندگی همه برروی کره زمین باشه که البته ازپیشگویی های نصرت بی ناموس بود ملقب به نوستر اداموس ومن خوشحالم که قشنگ مامان که شما باشی ومن وبابات وهمه کسایی که دوستشون داریم سالم وسل...
14 دی 1391

ارزوهای من قبل ازبارداری

آرزوهای من.... میخوام با یه دلی از آرزوهایی که دارم بنویسم همیشه به این فکر میکنم که چطوری یه روز میخوام خبر بارداریمو به شوهرم بدم شبا همش با این رویای قشنگ میخوابم وای که چه روز قشنگیه خدایا ازم دریغ نکن...  دوست دارم یه روز خبر بارداریمو بهشون بدیم وای که چقدر خوشحال میشن اخه اولین باره که میخوان مادر بزرگ و پدربزرگ بشن ...چه لحظه قشنگیه......... دوست دارم شبا با شوشو بشینیمو با نی نی تو دلم حرف بزنیم واسش قرآن بخونیم با کلی پرس و جو واسش اسم انتخاب کنیم با شوشو سر اینکه نی نی مون شبیه کی میشه کل کل کنیم بتونم تپش قلبشو حرکت های نازشو احساس کنم وای خدا چه حس قشنگیه مادر شدن بریم واسش سیسمونی بخریم اتاقشو تزیین کنیم ...
12 دی 1391

واکسن 2ماهگی

واکسن 2ماهگی سلام به عموها و خاله ها، قبل از هر چیز از طرف همه به خودم تبریک میگم آخه من امروز دو ماهه شدم ولی امروز با مامان رفتیم واکسن دو ماهگیمو زدیم وبعدش رفتیم خونه مامانی آخ آخ آخ نمیدونید چه دردی داشت امروز همش در حال گریه کردن بودم هر کاری کردم تا مثل یه مرد قوی باشم نشد، آخه خیلی درد داشت، تازه تب کردم خلاصه امروز اصلاً حالم خوب نبودولی مامانیم حسابی واسم زحمت کشید و ازم مراقب کرد، برای تبم قطره استامینوفن داد و بدنشویه و پاشویم کرد تا الان که حالم بهتر شده و تب اومده پایین تر. این واکسنش خیلی سخت بود وبچم خیلی درد داشت وگریه میکرد.
12 دی 1391

بعداز3ماهگی محمدپارسا

بعداز3ماهگی محمدپارسا محمدپارسای ما دو ماهگی رو به پایان برده و هر روز داره شیرین و شیرینتر میشه دیگه کاملا من و علیرضارو میشناسه حتی  با چشاش دنبالمون میکنه  قربونش بشم من. گردنش رو تقریبا می تونه نگه داره , دستای منو می تونه بگیره ودوست داره بلند شه  گاهی دستاشو به سمت سرم میندازه و موهامو میکشه ,  وقت شیر خوردن به چشام خیره میشه و می خنده . خندیدنش با صدا شده وقتی از خواب پا میشه کلی واسه خودش حرف می زنه وکش و قوس .میاد وقتی گلوش رو بوس می کنیم بیشتر می خنده فکر کنم عشق مامان قلقلکیه مثه مامان و باباش عاشق تلویزیونه و کلی از فیلمهایی که من میبینم رو ...
11 دی 1391

محمدپارسا ومحرم امسال

امسال اولین سالی که درکنارمحمدپارسا محرم رومیگذرونیم گرچه مثل هرسال نتوستیم هرروزهیئت بریم وارحال وهوای محرم استفاده کنیم ولی بازم خداروشکریه چندروزش هیئت رفتیم اماخوب مثل هرسال نبود.با محمد پارساتوخونه راحتتربودم وازهمه مهمتر پسرم توخونه راحتربود وهمه چیزش به موقع بود. چندتا عکس ازپارساجونم درمحرم امسال درپایین میزارم برای یادگاری. محمدپارسا وخاله مهسا درمراسم خیمه سوزی   ...
5 دی 1391

سیسمونی

سه شنبه بعداظهر تخت وکمدت رو که سفارش داده بودیم رو اوردندانها رو سرجاشون قرار دادیم وبه اتفاق خانواده ام انهاروچیدیم .وای که چه لذتی داشت چیدمان لباسهای کوچولو واسباب بازیهای تو گل پسر. تعدادی ازین وسایل ولباسهایت را درزیر میگذارم.   درهمین جا از زحمات پدرومادرم برای تهیه سیسمونی تشکر میکنم.     ...
3 دی 1391

هوای سرد ومحمدپارسا

اولین روز برفی زندگی محمد پارسا یکشنبه 26 اذر برای بیرون رفتن ازخونه مجبورشدم که لباس ضخیم وکاپشن وکلاه تنت کنم چون بیرون هوابرف می باریدوخیلی سرد بود.   این عکسهاروباسختی گرفتم که توگریه نکنی باتعجب به من ودوربین نگاه میکنی اخه من هرکاری میکنم برای اینکه گریه نکنی بایه مکافاتی اونارو تنت کردم وتواصلااز لباس کلفت خوشت نمیاد وگریه میکنی.اخرش گریه کردی لباس بافتنی که خیلی خوشگل وبهت میاد چهارشنبه 29اذر91خونه مامانی خیلی جیگری عزیزم   ...
3 دی 1391
1